تو بگو

تمام نوشته های این وبلاگ داستان زندگی منه،مینویسم که کمکم کنید

تو بگو

تمام نوشته های این وبلاگ داستان زندگی منه،مینویسم که کمکم کنید

هیس دختر ها فریاد نمیزنن

سلام

امشب میخوام قصه زندگیمو شروع کنم

راستش نوشتن این حرفا خیلی جرات میخواد...میخوام بنویسم به چند دلیل:

1-عبرت2-اروم شدنم3-کمک شما واسه تصمیم گیری بقیه زندگیم

از خیلی سال پیش میگم ازوقتی تو خانواده ای با 3تابچه به دنیااومدم من 4ی بودم 24سال پیش

وقتی3ساله بودم دیگه همه چیزو یادمه

دعواهای مامان بابا

بزرگتر شدم...

5ساله شدم  بابام دنباله رو برادرکوچکترش معتاد شد...

چندوقت پیش اونا زندگی کردیم

-اتفاقای بدی افتاد...پسرعموهام ازمن  7-8 سال بزرگتر بودن و وقتی  تو خونه تنها بودم...

هیس!دخترها فریاد نمیزنن...

اما بهم ازلحاظ زنیت اسیب نزدن

نمیدونستم چیه فکر میکردم بازی کردنه

گذشت...سال بعد خونمونو جدا کردیم و من همیشه توذهنم بود

به داداشامم یاد داده بودن

وقتی اونا به بلوغ رسیدن به من و خواهرم تجاوز میکردن البته فقط دست مالی و لخت شدن اما بلوغ زودرس برای ما ایجا د کرد

طوری که خود ارضایی میکردیم

دوران ابتدایی بودم...

توخونه امنیت نداشتم و به هیچکس هم نمیتونستم چیزی بگم

خیلی سخت بود...

از پسرا متنفر شدم